مراد و خضر عنان گیر باید از چپ و راست


که کج روی نکنم ور نه عزم راه خطاست

عجب که باورم آید از راه اندیشی


که آفتاب قیامت ز سایه ی طوبی است

به ملک صدق گنه را به عفو دشمنی است


جزاء جرم در این خطه جزو کاه رباست

به میوه ای که رسد دست امیدوارم کن


که دست کوته و شاخ بلند دام بلاست

ز بس که نور جمالش ز پرده می جوشد


نیافتم که نقابش حریر و باد صباست

از آن من گردیدند طایران حرم


که هر آن نوا که شنیدم شناختم که کجاست

جوی در وجود خود از مردمی نیابم هیچ


عرق ز ناصیه بیرون جهد که شرم کجاست

به آدمی ی فرومایه دل مبند عرفی


که این متاع زبون بازمانده ی یغماست